آروينآروين، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
پيوند مامان و باياي پيوند مامان و باياي ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
طناز(مامان آروين)طناز(مامان آروين)، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

دنیای من آروین

خواب مامان بزرگ

ديشب خواب مامان بزرگ رو ديدم. رو سكويي چندين نفر نشسته بودن و من فقظ مامان برزگ رو شناختم. لباس آبي روشن تنش بود ، موهاش اصلا سفيدي نداشت. خيلي مظلوم نشسته بود و نيگام ميكرد. تو تعبير خواب يگاه كردم لباس روشن دليل بر اعمال نيك مزده ميباشد.  ميدوني آروين خيلي دوسش داشتم.، خيلي مهربون بود و ما رو خيلي دوس داشت.. دلم خيلي براش تنگ شده... بابا بزرگ هم مهربون بود. خيلي وابسته بودن به هم. برا همين بابا بزرگ هم نتونست دوريشو تحمل كنه خيلي زود پر كشيد و رفت پيشش و ما رو تنها گذاشت.خدا رحمتشون كنه. بابا بزرگ و مامان بزرگ هميشه دوستون خواهيم داشت و به يادتان خواهيم بود. ...
26 بهمن 1393

بيحوصلگي بابا جون

بابا جون خيلي از سوزش لبش شاكي بود از ديروز كه تب خالشو برداشتن  خال نداره. براش خاله شهلا عدسي آورده بود كه برا نهار بخوره آخه غذا نميتونه بخوره. مامان اينا هم ظهر اومدن با خاله اينا. برا بابا سوپ هم درست  كرد شهلا.خاله ايا هم تا عصر خونه ما بودن. خاله آزمايش بابا بزرگ رو نيگاه كرد اما متوجه نشد. ار بابا پرسيد خاله،بابا  گفت دكتر 4 سانت برداشتن. 5 تا بخيه خورده  دوباره نمونه برداشتن. هوري دلم ريخت. اشكم در اومد. ناراحت شدم. فداش بشم ايشالا كه هيجي نميشه. همه كلي دلداري دادن كه هيچي نيس تموم شد. اما بابا ناراحت بود. اصلا حا ل و حوصله نداشت. فداش بشم. ايشالا هيجي نيس. من ميميييييييييييييييييييييرم....
25 بهمن 1393

اومدن عمه الميرا

ار چهار شنبه خونه مامان جون مهين بوديم. عمه الميرا اومده بود . تو چهارشنبه ظهر  با بابا رفتي خونه مامان مهين جون منم شب اومدم.كلي با عمه بازي كردين. شب اونجا مونديم. منم صبح رفتيم  سركار . پنج شنبه هوا خيلي خوب بود. واقعا زمستاني(برفي) دوس داشتم خونه بودم و ميتونستيم باهم بريم تو برفا عكس بگيريم. خواستم مرخصي ساعتي بگيرم. و برا همين زنگ زدم به گوشي مامان جون كه گفت  اوديم خونه خاله نوشين. ديگه ساعتي نگرفتم. ظهر كه داشتم ميرفتم خونه هنوز برف ميباريد. يكساعتي طول كشيد برسم خونه از بس ترافيك بود. شما حدود 4 اومدين كه تو هم حواب بودي. ديگه عصر نخواستم  ببرمت بيرون. آخه نميخواستم سرما بخوري عشقم. يه كم سرفه ميكني ترس...
25 بهمن 1393

گريه پشت سر مامان

عريرم ديروز برا اولين بار كه بغل بابا بودي پشت سرم گريه كردي.دلم گرفت اما از يه طرف حس خوبي بهم دست داد كه بغل بابا بودي اما وقتي من ميخواستم ار ماشين پياده شم كه برم سر كار گريه كردي . آخه سابقه نشون نداده بود بغل بابا باشي و منو بخواي چه برسه به اينكه گريه كني. عزيييييييييييييييييييييزم. شما رفنين خونه مامان مهين جون (مامانم 4شنبه رفته كليبر برا مراسم ياد بود كه بابا و عمو  اينا براحاجي بابا گرفتن،خدا رحمتش كنه.)منم امدم سر كار. اما دلم همش پيش تو بود . دوست دارم عشقم.
16 بهمن 1393

لاله پارك

پريشب كه ميشه پنج شنبه  شب ، ابا از سر كار كه اومد رفتيم لاله پارك. تو خيلي ذوق و شوق داشتي. همش ميخواستي هواه بري . بدويي ، اما  بابايي ار ترس اينكه بيفتي بغلت كرد. (زياد رفتيم لاله پارك ، اما تو اون موقع ها  همش تو بغل بودي) بابا برات  اسباب بازي خريد  ( حيوانات). اسباب بازي زياد داري من نذاشتم بابا برات زياد بخره.  اونايي هم كه تو خونه هست  اصلا بهشون دس نميرني. بيشتر با توپ دوس داري بازي كني. بابا جون(مجيد) دستش درد نكننه برات تا حالا 4 تا توپ خريده. بعد لاله پارك بابا مارو برد كبابي پاكدل . تو راه تو خوابت برد بابا كلي غصه خورد كه كاش لاله پاك نميرفتيم . گفتم بريم  كبابي بيدار ميشه. الخق...
11 بهمن 1393

قربوون مامان گفتنت

عزيرم قربونت برم كه ميگي مامان. فدات يشم. ديگه به راحتي ميگي مامان. مامان كه ميگي قند تو دلم آب ميشه. فدات بشم الهي..بابا رو خيلي وقته ميگفتي. اما مامان تلفظش كمي سخت بود برات.. كلمات زيادي رو ميگي. مثه پيشي، جيش. نه نه. راستي با ني آبميوه  آبميوه نوش جان ميكني. فدات يشم. دنيامي. تا ميگم در در ميخوايم بريم. اجازه ميدي به راختي لباساتو تنت كنم.  دوست دارم. ...
7 بهمن 1393

وقتي آروين دختر ميشود.....

عزيرم مدل لباس جوجه  دخترونه شدي.عكستو ديدم كلي ذووق كردم. با اينكه ناز شدي  اما به نطر من پسر بودن بيشتر بهت مياد. اين عكس  تو سايت نيني لازم گذاشتن. دووست دارم. بووووووووووووووس  آروين جان اميدوارم هميشه موفق و سربلند باشي. مادر كه شدم تمام حس و حال مادرم (شادي، اشكاش، حرفاش،. ...)رو درك ميكنم . انشالله هميشه سلامت و مايع افتخار من و بابا باشي. اما اينو بدون تو هر موقعيت و شرايطي من و بابا هميشه  كنارتيم. دوست داريم. ...
6 بهمن 1393

خريد از تيساگل

جند روز پيش از تيساگل برات خريدكرده بودم ( مامان جون برا شب يلدات50000  تومان داده بود به من، 50000 تومان هم باب داده بود در واقع لباسات رو به مناسبت شب يلدا مامان جون . بابات خريدن ).ديروز ار طريق پست رسيد. 2ست لباس 3 تيكه خانگي. يگي راه راه با برچسب هيولا. و اون  يكي رزد با برچسب تراكتور.  تيساگل جنس لباساش خيلي خوبه. قبلا هم يه ست زنبوري. ست سرمه اي با برچسب زرافه و لباس راه راه سفيد سرمهاي تابستوني. ديروز برا بابا يرزگ (حاجي بابا) تو خونه عمو  مراسم ياد بود گرفتيم. لباساي راه راه برچسب هيولا رو تنت كردم.  خيلي ناز شده بودي. ماه. مامان جون مهين، عمه نازيلا، خاله نوشين،زن دائي فاطمه، عمه تقيه و مامان ...
1 بهمن 1393

غم از دست دادن بابا بزرگم

يكشنبه 2 ظهر بابا بزرگم فوت كرد. توبيمارستان در حالي كه 2روز بيهوش بود رو و اردست داديم. مامانم اشكش بند نيمومد و. باورم نميشد بابا بزرگم از دنيا رفته خاله اينا و شهلا و سعيد . حميده اينا همه سر ظهر به طرف تهران(با ماشين شخصي) حركت كردند . ما هم شب با ماشين شخصي  راه افتاديم.(من تا شنبه مرخصي گرفتم و بابا تا چهارشنبه) صبح رسيديم. تو رو  داديم به الميرا كه تو كرج زندگي ميكنه و رفتيم خونه بابابرزگم. قل قله بود. همه اونجا بودن. دلم گرفت. اشكم يند نمي اومد. بابا برزگ رو  برا آخرين بار از بيمارستان با آمبولانس آوردن خونه. مامانم و خاله هام  گريه ميكردن برا عزيزه از دست رفته شون . بابابرزگ برا...
28 دی 1393