آروينآروين، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
پيوند مامان و باياي پيوند مامان و باياي ، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
طناز(مامان آروين)طناز(مامان آروين)، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

دنیای من آروین

وقتي آروين دختر ميشود.....

عزيرم مدل لباس جوجه  دخترونه شدي.عكستو ديدم كلي ذووق كردم. با اينكه ناز شدي  اما به نطر من پسر بودن بيشتر بهت مياد. اين عكس  تو سايت نيني لازم گذاشتن. دووست دارم. بووووووووووووووس  آروين جان اميدوارم هميشه موفق و سربلند باشي. مادر كه شدم تمام حس و حال مادرم (شادي، اشكاش، حرفاش،. ...)رو درك ميكنم . انشالله هميشه سلامت و مايع افتخار من و بابا باشي. اما اينو بدون تو هر موقعيت و شرايطي من و بابا هميشه  كنارتيم. دوست داريم. ...
6 بهمن 1393

خريد از تيساگل

جند روز پيش از تيساگل برات خريدكرده بودم ( مامان جون برا شب يلدات50000  تومان داده بود به من، 50000 تومان هم باب داده بود در واقع لباسات رو به مناسبت شب يلدا مامان جون . بابات خريدن ).ديروز ار طريق پست رسيد. 2ست لباس 3 تيكه خانگي. يگي راه راه با برچسب هيولا. و اون  يكي رزد با برچسب تراكتور.  تيساگل جنس لباساش خيلي خوبه. قبلا هم يه ست زنبوري. ست سرمه اي با برچسب زرافه و لباس راه راه سفيد سرمهاي تابستوني. ديروز برا بابا يرزگ (حاجي بابا) تو خونه عمو  مراسم ياد بود گرفتيم. لباساي راه راه برچسب هيولا رو تنت كردم.  خيلي ناز شده بودي. ماه. مامان جون مهين، عمه نازيلا، خاله نوشين،زن دائي فاطمه، عمه تقيه و مامان ...
1 بهمن 1393

غم از دست دادن بابا بزرگم

يكشنبه 2 ظهر بابا بزرگم فوت كرد. توبيمارستان در حالي كه 2روز بيهوش بود رو و اردست داديم. مامانم اشكش بند نيمومد و. باورم نميشد بابا بزرگم از دنيا رفته خاله اينا و شهلا و سعيد . حميده اينا همه سر ظهر به طرف تهران(با ماشين شخصي) حركت كردند . ما هم شب با ماشين شخصي  راه افتاديم.(من تا شنبه مرخصي گرفتم و بابا تا چهارشنبه) صبح رسيديم. تو رو  داديم به الميرا كه تو كرج زندگي ميكنه و رفتيم خونه بابابرزگم. قل قله بود. همه اونجا بودن. دلم گرفت. اشكم يند نمي اومد. بابا برزگ رو  برا آخرين بار از بيمارستان با آمبولانس آوردن خونه. مامانم و خاله هام  گريه ميكردن برا عزيزه از دست رفته شون . بابابرزگ برا...
28 دی 1393

ار درو ديوار بالا ميري

خيلي شيطوني. ممنم سه روزي مرخصي بودم ، توخونه كلي باهم  بازي كرديم.صبخ كه ار خواب بيار شدي ديدي من پيشت خوابيدم لبخندي زدي و دوباره خوابيدي. قشنگم ميدونم وقتي من پيشتم تو شادتري، آرومتري، بهتري، اين رو واقعا تواين سه روز توخونه بودمبه خوبي درك كردم. اما چه ميشه كرد مامان كارمند اين مشكلاتم داره. منم دوس دارم پيشت باشم. هر لحظه بغلت كنم و بوست كنم. اما .....ماشالله ار درو ديوار بالا ميري، ديگه به خوبي كليد برق رو  روشن و خاموش ميكني. تلفن رو از پريز ميكشي. رو مبلا ميري و هر چي رو اپن هست ميريزي بهم.  خلاصه اوج شيطوني. واي عاشق حمومي. تا ميگم بريم آب بازي بدو بدو مبري جلو در حموم . خودت به تنهايي دوس داري غذا بخوري . عاشق ناني ...
18 دی 1393

اولين كوه رفتنت

خوشگل مامان تو رو برا اولين با برديم كوووووووووه. برا اولين بار تله كلبين سوار شدي.  خيلي خوش گذشت. من بودم و بابا. مامانم. خاله بيتاو  سامي جون ، دايي بهروز، حميده جون(دختر خاله) علي(پسر خاله) .مامان جون هلي ميترسيد ار بلندي . نميتونست پائين رو نيگاه كنه. همه سربه سرش ميذاشتن. تو هم يه كم گريه كردي . بين خودمون بمونه  منم بااينكه قبلا  تو شمال سوار تله كابين شده بودم اما اولش يه كم ترسيدم!!!!!! تولد بهروز 21 آذر، بيتا و حميده 1 دي بود. به مناسبت تولد هر سه تاشون يه كيك تولد گرفتيم . خليي خوش گذشتو تو هم كه همش اين ورو اون ور ميرفتي و كلي از همه دلبري  ميكردي. دو نفر هم اجازه گرفتن كه عكس بگيرن ازت....
6 دی 1393

دالي موشه ياد گرفتي

قشنگ مامان ديروز براي اولين بار پارچه روسرت انداختي و به من نگاه كردي و با خنده گرفتي اآدييييييييييييييي   . واي نمي دوني چه حالي كردم. الانم كه  مينويسم دارم ميخندم. به حركاتت عاشقتم. ديرووز كلي دالي موشه بازي كرديم.. دوست دارم عشق مامان. آروين  عزيزم تو يه فرصت خوب عكساي اين يكسال رو جمع ميكنم و همراه باموضوعاتششون برات مينويسم. وقتي كه بزرگ شدي  بيبينييييييي كه چيكيارا كردي...... بووووووووووس
26 آذر 1393