آروينآروين، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
پيوند مامان و باياي پيوند مامان و باياي ، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
طناز(مامان آروين)طناز(مامان آروين)، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه سن داره

دنیای من آروین

مسافرت....

عشق من اولين بار بعد از بدنيا اومدنت مسافرت رفتيم.(البته تهران و كليبر  رفته بوديم) سال اول كه بدنيا اومدي گفتيم آروين كمي بزرگتر بشه ميريم...... و بعد هها هم موقيعيتش فراهم نشدتا اينكه آذر ماه امسال يهويي تصميم گرفتيم بريم مشهد و از اونجا شمال.. . با ماشين خودمون رفتيم. حدود يك ههفته طول كشيد مسافرتمون. با اينكه مشهد خيلي شلووغ بود (شهادت امام رضا ع ) خيلي خوش گذشت. هتل به سختي پيدا كرديم و سه روزي مونديم اونجا. وبعد از سمت گرگان اومديم بابلسر و.. تو برا اولين بار دريا رو از نزديك ديدي كلي ذوق داشتي. سوار موتور كه تو ساحل بود شديم. چند دوري زديم. جت روآب رو  كه ديدي ول كن نبودي كه سوار بشيم. كه به هرحال راضيت كرديم بمونه ب...
20 بهمن 1395

عكسهايي از عشقم تو تابستون

پسر گلم، عزيزززم، دوست دارم. دنيامي. قشنگترين و والاترين حس تو دنيا حس مادر به فرزنده. دوست دارم. يه سري عكس از تابستون داري كه تو پارك و شهربازي و.. گرفته بودم.  كه ميذارم تو توسايت. انشالا كه هميشه شاد و خندان باشي گلم. ...
9 بهمن 1395

تصادف و مهد تو...

اروينم . قشنگ مامان منو ببخش كه يه مدت نتونستم بيام و خاطرات تو رو  يادداشت كنم. كمي ناملايمتهاي زندگي بيشتر شده. فكر و ذهنم مشغوله. دل و دماغ درست و حسابي ندارم. بعد از عيد متاسفانه تو به ماشين تصادف كردي. اون روز كذايي منم خونه بودم. حدود 7 عصر بود. با صداي ترمز ماشين دلم هررري ريخت. دويدم بيرون  و تو رو ديدم كه دايي تو بغلش گرفته و گريه ميكني. راننده ماشين كه پيادهشده. مردم كه جمع شدن و با با جون كه مات و مبهوت رو زمين نشسته و مامان جون كه تو سرش ميزنه. حتي الان كه بعد از 4 ماه دارم در موردش فكر ميكنم مو به تنم سيخ ميشه.تو يك ريز گريه ميكردي و من اومدم طرفت و بغلت كردم. سر و صورتت خوني بود. سوار ماشين راننده ماشين شديم و رف...
12 مرداد 1395

تعطيلات عيد

قشنگ مامان امسال سومين عيد ي كه با تو جشن ميگيريم. عشق من عيدت مبارك. برات ارزوي بهترين هاارو دارم. تعطيلات عيد با خاله بيتا و دايي شهرام اينا رفتيم كليبر خيلي خوش گذشت. البته بازم بدون حضور بابا. چون كار نداشت و نتونست بياد . كلا سوپر ماركت كارش سنگينه. جاي بابا خالي خيلي خوش گذشت. اونجا رفتيم آبگرم. من تونستم با تو يه استخر (آبگرم ) برم. تو آب كلي بازي كردم باهات. عاشقتم. دوست دارم. 3 روزي  كليبر بوديم و بعد برگشتيم. چون مامان بايد 7 فرودين ميرفت اداره. با ماهان و شايان كلي توپ بازي كردي. راستي  زود زودم قهر ميكردي و رو سبزه ها دراز ميكشيدي.!!!!(منم تحويل نميگرفتم كه نكنه عادتت  بشه) و آخرش خودت بلند ميشدي و ميومدي. خيلي خوش...
22 فروردين 1395

28ماهگيت

قشنگ مامان 4 روز ديگه 28 ماهگي تموم و ميري تو 29 ماه. عزيزم ديگه كلا از پوشاك گرفتمت. فقط شبا تا عيد ميخوام پوشاكت كنم. البته مقاومت ميكني و اجازه نميدي. ولي من سعي خودمو ميكنم. شيطونيات زياد شده.  تموم خونه رو ميزني بهم. تا تلويزيون ميبيني روشنه و ما ميخواييم سريال ببينيم زودي ميري خاموش ميكني يا ميگي ميخواي كارتون ببيني. بيشتر سوار سه چرخت ميشي. با شايان بيشتر دوست داري كشتي بگيري. جديدا  با موهام بازي ميكني تا بخوابي. شير كمتر و علاقه زياد به شير كاكائو داري. اما من كم شير كاكائو ميدم بهت. (بخاطر خودت عشقم.) بيشتر دوس داري با بابايي حرف بزني. ازش ميخواي برات پاستيل، شير كاكائو، شكلات چوبي و كيك و .....بياره. ديگه اينقد شيطوني...
20 بهمن 1394