آروينآروين، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
پيوند مامان و باياي پيوند مامان و باياي ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
طناز(مامان آروين)طناز(مامان آروين)، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

دنیای من آروین

تصادف و مهد تو...

1395/5/12 9:11
214 بازدید
اشتراک گذاری

اروينم . قشنگ مامان منو ببخش كه يه مدت نتونستم بيام و خاطرات تو رو  يادداشت كنم. كمي ناملايمتهاي زندگي بيشتر شده. فكر و ذهنم مشغوله. دل و دماغ درست و حسابي ندارم. بعد از عيد متاسفانه تو به ماشين تصادف كردي. اون روز كذايي منم خونه بودم. حدود 7 عصر بود. با صداي ترمز ماشين دلم هررري ريخت. دويدم بيرون  و تو رو ديدم كه دايي تو بغلش گرفته و گريه ميكني. راننده ماشين كه پيادهشده. مردم كه جمع شدن و با با جون كه مات و مبهوت رو زمين نشسته و مامان جون كه تو سرش ميزنه. حتي الان كه بعد از 4 ماه دارم در موردش فكر ميكنم مو به تنم سيخ ميشه.تو يك ريز گريه ميكردي و من اومدم طرفت و بغلت كردم. سر و صورتت خوني بود. سوار ماشين راننده ماشين شديم و رفتيم بيمارستان و متاسفانه شهدا قبول نكرد. بعد شمس هم قبول نكرد و رفتيم امام رضا. خوشبختانه راننده ماشين تو بيمارستان امام رضا آشنا داشت به محض رسيدن منتظر نشديم. آزمايش و عكس و سي تي اسكن و.. و با چه مكافاتي سي تي اسكن شدي. سعي كردم و بعد از چند ساعتي بالاخره تو رو خوابوندم و اما تا ميرفتي تو دستگاه سيتي اسكن بيدار ميشدي. باز آوردمت بيرون و با ماشين يه دور زديم تا تو خواب عميق بري و بعد بريم سي تي اسكن. تا 2 شب طول كشيد و خوشبختانه هيچي ت نبود. تو كاملا سالم بودي ، فقط صورتت  خراش برداشته بود و اونم بعد از يكماه بكل از بين رفت. اون روز تموم شد و خدا رو شكر ميكنم كه تو سالم هستي اما وحشت و ترس اون روز تو دلم مونده. مدام نگرانم. و تو خودت خيلي ميترسي. از ماشين و از خيابون. حتي از دو چرخه اي كه به سمتت مياد. تا مدتها شبها گريه ميكردي و من بيشتر عذاب وجدان ميگرفتم. گرچه الان نسبتا بهتري اما هنوز ميترسي ار موتور و ماشين و.. . بعد از تصادفت خواستم كه بذارمت مهد كه خيالم راحت بشه كه لااقل تا من سر كارم تو مهد باشي. ثبت نامت كرديم. اما متاسفانه با مهد هم كنار نيومدي و فقط گريه ميكردي. و مهد هم بيشتر از چها ر روز اونم روزي دو ساعت بيشتر نرفتي و از مهد فقط مداد رنگي و دفتر نقاشي و.. برامون به يادگار موند. و بدتر اينكه مهد كودك هم روحيه تو رو داغون تر كرد. تا ميخواستم ببرمت بيرون گريه ميكردي كه منو مهد نبر. و من واقعا مونده بودم چيكار كنم. و فهميدم كه در مورد مهد گذاشتن اشتباه كردم. وقتش نبود گرچه كمي هم بابا همكاري نكرد.... ولي شكر خدا ديگه  بهتري. گرچه شيطونتر شدي . منم وقت كاريم بيشتر شده و بلااجبار زودتر از 5 خونه نميرسم . و تو بيشتر با مامانم و بابام وقت ميگذروني. اين وسط  كمي چاق تر شدي و وزن اضافي تو منو نگرانتر كرده. از بس بستني و شير كاكائو  ميخوري. از ديشب اومدم يه مدت خونه مامان مهين بمونم بلكه تو بستني و نوشابه و شير كاكائو نخوري. البته متاسفانه بابات به حرف من گوش نميده و در مورد اينكه شير كاكائو به شما نديم همكاري نميكنه و ميده. اميدوارم كه خونه مهين مامان نياره و علت دمم اينكه چون باباي خودمم دم خونه سوپري داره تو هر وقت هر چي دوس داري و مياري ،بستني ميخوري و... چاقت ميكنه. خلاصه اومدم اينور كه ببينم چطور ميتونم تغذيه تو رو كنترل كنم. و.. عشقم مثه بلبل حرف ميزني.

پسندها (3)

نظرات (0)