نامزدي دايي بهروز
قشنگ مامان براا نامزدي دائي بهروز كه تهران بود پنج شنبه با دائي بهنام رفتيم تهران، (تو راه كلي اذيت كردي) رفتيم خونه خاله بيتا، خاله شهلا و خاله خورشيد اونجا بودن. كلي باهم خوش گذرونيم اون روز. شب رو خوب نخوابيدي، بيقراري ميكردي ، ميخواستم ببرمت حموم ديدم شكمت، پاهات قزمر شده، با خاله بيتا برديمت دكتر گفت حساسيته و از خوردن شيريني جات هستش، پماد داد، بيچاره بيتا كه اسير ما بود ، پمادت رو كه زدم زودي قرمزي از رو پوستت محو شد، فدات بشم عشقم كلي نگران شده بودم. تند تند آماده شديم كه دير نرسيم ، خوشبتانه نيم ساعت هم زودتر رسيديم. تقريبا مهمونا اومده بودن. سفره عقدشون خيلي قشنگ بود. تو هم كه مثله هميشه ناز و ماه بودي، لباسائي كه عمه نازيلا گرفته بود برا عيدت، تنت بود . خيلي بهت مي ا ومد(دستش درد نكنه،خوش سليقه است عمه جون) عروس و داماد ساعت 3 اومدن ، دائي بهروز خيلي ناز شده بود با كت و شلوار ابهت خاصي داشت ، الهام جون هم كه ماه بود ماهتر شده بود. پيرن كاربني قشنگ يوشيده بود خيلي بهش مياومد. ايشالا كه خوشبخت باشن. قشنگ مامان تو هم جز من بغل هيشكي نميرفتي، اوايل خوب بودي همش وسط بودي و ناي ناي ميكردي براي خودت اما بعد فك كنم خسته بودي همش ميخواستي بغلم باشي. در كل من زياد چيزي ار مراسم نفهميدم چون همش با تو تو اناق بودم. ولي در حال كلي همه چيز خيلي خوب بود. شام هم اونجا بوديم و بعد از شام رفتيم خونه خاله، ساعت 4 صبخ هم با خاله شهلا اينا و دائي بهنام و خاله خورشيد اومديم تبريز،ساعت 12 رسيديم خونه. آخ كه چه حالي داد خونه ،هيج حا خونه خو د آدم نميشه. . مامان جون و بابا حون هم دوشنبه ميان يعني دوروز ديگه. چاي مامن بزرگ و بابا بزرگ حيلي خالي بود. خدا رخمتشون كنه.